كوتاهنوشتهای از سیره و سبک زندگانی آیتالله بهجت قدسسره:
کنار بچه مینشست.
انگشتهای سبابه و میانی یک دستش را مثل پاهای کسی که قدم بزند، میگرفت و دستش را میبرد سمت بچه و میگفت: «اومد، اومد، اومد، اومد.»
بچهها که سر راهش را میگرفتند، آنلحظه مثل خودشان میشد. حرفی هم اگر بود، کودکانه میزد.
روزی مرا کشید کنار و گفت: «با بچهها باید با زبان خودشان حرف زد.»
انگار میدانست که چند روز پیش هرچه کردم، نتوانسته بودم پسرم را قانع کنم!
(این بهشت، آن بهشت، ص۶۴؛ بر اساس خاطرۀ حجتالاسلام و المسلمین علی بهجت)