? #پیامبر_اکرم صلّی الله و علیه ؛
☑️ به کسی که به تو خیانت کرده ، خیانت نکن که تو هم مثل او خواهی بود
? پاداش عجیب شاد کردن مؤمنان!
✳️عبادالله بن ولید می گوید: از امام باقر (علیه السلام) شنیدم که فرمود: حضرت موسی با خدا مناجات می کرد، خداوند به موسی (علیه السلام) وحی کرد:
✳️من دارای بندگانی هستم که بهشتم را برای آنها مباح و روا داشته ام و آنها را فرمانروای بهشت نموده ام.
? موسی علیه السلام: آنها با این ویژگی کیانند؟
? خداوند فرمود: آنها هر بنده ای است که مؤمنی را شاد کند.
? سپس امام صادق (علیه السلام) فرمود:
مؤمنی در کشور یکی از طاغوتهای ستمگر بود و از ترس به کشوری که مشرکان در آن کشور زندگی می کردند گریخت
و بر یکی از آنها وارد گردید،
? آن مشرک از او پذیرائی کرد و به او جا و منزل داد و او را شادمان کرد..
☘ هنگامی که آن مشرک مُرد،خداوند به آن مشرک الهام کرد:
✨به عزت و جلالم سوگند، اگر در بهشت جای داشتی، تو را در آن ساکن می کردم،
⚡️(اما) بهشت بر کسی که مشرک بمیرد، حرام است، اما ای آتش? او را بترسان ولی نسوزان
و روزی چنین شخصی در آغاز و پایان روز، به او می رسد.
❄️عبیدالله می گوید: به امام صادق (علیه السلام) عرض کردم: آیا غذای او از بهشت می آید؟
?فرمود: از هر کجا که خدا بخواهد.
? اصول کافی، باب ادخل السرور … حدیث 3، ص 188 و 189 - ج 2.
#داستان_واقعی_توطئه_مادر_برای_عروس
#عاقبت_این_مادر_و_عروس_جالبه❗️
? بسیار عجیب و آموزنده ، حتما بخوانید .
? سلیم تنها پسرم بود ، دوست داشتم با دخترخواهرم ازدواج کنه اما عاشق دختر فقیر همکاسیش شد و ازدواج کرد ، من اصلا نمیتونستم با عروسم ، سکینه ارتباط بگیرم ، این بود که با کمک پسرخواهرم نقشه شومی کشیدیم و قرار شد فردی اجیر شه و بگه من با سکینه قبلا رابطه داشتم . با این تهمت ها سلیم رو به زنش بدبین کردیم و طلاق گرفت و بلافاصله دخترخواهرم رو به عقد پسرم دراوردیم ، اما حاصل ازدواجشون دوتا بچه معلول شد و عروسم که حوصله این وضعو نداشت بعد 15 سال به پسرم خیانت کرد و ما رو با دو تا بچه معلول رها کرد . خیلی عذاب وجدان داشتم و دائم زندگیمو مرور میکردم و دنبال نشونه ای از عروس قبلیم بودم که حلالیت بطلبم و تنها راه این بود که برم مشهد از امام رضا(ع) کمک بگیرم ، همه ماجرا از آنجا شروع شد که یه روز بعد از زیارت از حرم برمیگشتم که هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم. سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام ، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم. درد اورترین لحظه داستان ما این جا بود که میدیدم دو تا دختربچه زیبا تو بیمارستان مشغول بازی بودند و یدفه اومدن سمت سکینه و با گفتن کلمه مامان به سکینه فهمیدم که خدا جای حق نشسته ، حالا من بودم و دو تا بچه معلول و سکینه و دو دختر زیبا و یه عمر پشیمونیم..❗️
? گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای #اذان اومد . احمد آهسته رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمیگیره اما گوش نداد و رفت …
? مرتب از داخل کلاس سرک میکشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه میکردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه.
? همه رو به صف کرده بودند و آماده امتحان بودیم اما بیست دقیقه همینطور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچچ میکردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد.
☘ همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد و مثل بقیه نشست و امتحانش را داد …
? کتاب «عارفانه» ص 26 و27